آرشیو تیر 1394
ای ناب ترین میوه یِ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﻭ ﺭﺳﯿﺪﻩ
خوشمزه تر از شهدﻟﺒﺖ کس نچشیدﻩ
باید که به چنگ آورمت با همه سختی
پا پس نکشد عاشقت از رای و عقیده
ﺑﺎ دلبری ات ﻣﯽ ﺯﻧﯽ ﺁﺗﺶ ﺑﻪ ﻭجودم
ﭘﺲ ﮐﯽ ﺑﺸﻮﯼ مرهم ﺍﯾﻦ ﻗﻠﺐ ﺗﭙﯿﺪه
با آن که خدا خالق آثار قشنگ است
طرحی به فریبایی چشمت نکشیده
گلواژه بپاشم که بیایی به سراغم
با دامنی از مثنوی و شعر و قصیده
از بسکه صبا روسری ات را بهعقب برد
صد کوچهمعطر شده از بویوزیده
بانو عسلم عاقبت از عشق وصالت
جان را بدهد واله ی تو بر سر ایده
نازک تنِ گلچهره چه ﺑﺎ ﻧﺎﺯ ﺑﺮقصی
رقصنده تر از غنچه یِ ﻃﻨﺎﺯ ﺑﺮﻗﺼﯽ
ﺑﺎ ﺩﺍﻣﻦ ﭘُﺮ ﭼﯿﻦِ حریرتﺑﺰنی ﭼﺮﺥ
در هاله ای از وسعتِ اعجازﺑﺮﻗﺼﯽ
جانانه برقصآ که بسا چرخِ زمانه
کاری کند آخر ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺳﺎﺯ ﺑﺮﻗﺼﯽ
در باغ اِرم با دُهُل و تار و کمانچه
ﺑﺎ ﻫﺮ ﻏﺰﻝ خواجه یِ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺑﺮﻗﺼﯽ
در جشن پر از هلهله یِ روز عروسی
ﺑﺎ ﻧﻐﻤﻪ ﯼِ ﺍﻓﺴﻮﻧﮕﺮ ﺷﻬﻨﺎﺯ ﺑﺮﻗﺼﯽ
با رقص تنت مرتعشم کن که دوباره
سازی بزنم تا که از آغاز برقصی
بانو عسلم نبض ِ دلم در تپش آید
تا با چهچهه یِ مرغ شبآواز برقصی
ﺧﻨﺪﻩﻫﺎﯾﺖ ﮐﻤﺘﺮ ﺍﺯﮔﯿﺮﺍﯾﯽِ ﻣﺸﺮﻭﺏ نیست
ساغرم راتاگلو پرکن ﮐﻪ ﺣﺎﻟﻢ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
ﺑﯽ ﺗﻮ ﺩﺭﺩﻫﻠﯿﺰ ﻗﻠﺒﻢ ﺟﺎﺭ ﻭﺟﻨﺠﺎﻟﯽ ﺑﭙﺎﺳﺖ
ﺩﺭﺩﺭﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺷﻬﺮﯼ ﺍین قَدﺭﺁﺷﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
ﻓـﺮﺵ ﺍﯾـﻮﺍﻥ ﺗــﻮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺷﻌـﺮ ِ خالص ﺑﺎﻓﺘﻢ
ﺗﺎﺭ ﻭﭘﻮﺩ ﻭﺍﮊﻩ ﻫﺎ ﺍﺯﺟﻨﺲ ﻧﺎﻣﺮﻏﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
حق بده تاباشم از چشم انتظاری ﻧﺎشکیب
سوگلِ صبر و ثباتم ﻃـﺎﻗــﺖ ﺍﯾـﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
بس که از نازک خیالی خانه ات را در زدم
از تلنگر جـای ِ سالم بـر تـن درکوب نیست
ﺁﺭﺯﻭﯼ ﻭﺻـﻞ ﺗـﻮ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺍﻡ ﮐــﺮﺩ ﺍﺯ ﺑـﻬﺸﺖ
ﺟﺎﯾﮕﺎﻩ ﺑﻬﺘـﺮﯼ ﺟـﺰ منــزل ﻣﺤﺒـﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
ﺭﺷﺘـﻪ ﯼ ﺍﻓﮑـﺎﺭﻡ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ ﺑﻬﻢ
ﺗﺎﺯگیها ﻭﺯﻥ ﺷﻌﺮﻡ ﺭﻭﯼ ﯾﮏ ﺍﺳﻠﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
زنــده از گلخنـده یِ نـازِ تــوام بـانـو عسل
درنبودت رنگوبوی زندگی مطلوب نیست
یک عمـر ﻣﯿﺎﻥِ مـن ﻭ ﺗـﻮ ﻓﺎﺻﻠـﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ
ﺑﯽ ﮐﻔﺸﻢ ﻭ ﭘﺎیی ﮐﻪ ﭘـﺮ ﺍﺯ ﺁﺑﻠـﻪ مـاﻧﺪﻩ
ازبخت بدم ﺷﮑﻮﻩ ندارم ﻭﻟﯽ ﺍﯼ ﻋﺸﻖ
ﺩﺭ ﺑﻐﺾ ِﮔﻠﻮ ناله ی ِ بعـد از ﮔﻠﻪ ﻣـﺎﻧﺪﻩ
با قلب پر از درد و دریغم چه بگویم
وقتی تو ندانی کـه دلـم یکـدله مانده
گفتم کــه نگاهی بکنی پشـت سـرت را
چشمی نگـران در عقــب قافلـــه مانده
خـالی شده ایوب ِ دل از صبـر و تحمل
آزرده ی کم حوصله بی حوصله مانده
تـن را دهـد از جنبش پیـوسته به لـرزه
کـوهی ﮐـﻪ ﻣﯿـﺎﻥِ ﮔﺴﻞ ﻭ ﺯﻟـــﺰﻟﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ
بانو عسلم مشکل ما حل شدنی نیست
صد گونهگره در پس هر مسئله مانده
بر لبت از بیقراری طرحی از لبخند نیست
لابد از اوضاع بحرانی دلت خرسند نیست
گفته بودی در قفایت عیبجویی میکنند
دشمنانت ازحسادتآنچه میگویند نیست
شکوه بیشتر کرده ای ازحاکم مردم فریب
درسیاستجز دروغ وحیله وترفند نیست
هرکجا پا میگذاری تودهی یخ حاکم است
جایِ گرمی با وجودِ بهمن و اسفند نیست
دوره یِ دلسوزی و مهر و وفاداریگذشت
بین مردم رگه ای از الفت و پیوند نیست
از کنارِ اهلِ دل بی اعتنا رد می شوی
اینکهمیگویم نیاز ازخوردنِسوگند نیست
منبهتو در اوج عشق وعاطفه دل بستهام
در دل نامهربانت جای من هرچند نیست
تاب زلفت داده بر بادم ولی بانو عسل
یاری ام فرماﮐﻪﺩﺳﺘﻢ ﺟﺎﯼﺩﯾﮕﺮ ﺑﻨﺪﻧﯿﺴﺖ
در مَحبس بی پنجره ﺩﯾﺪﻥ ﻧﺘﻮﺍﻧﻢ
ﮔﻠﺒﻮﺳﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﻮ چیدﻥ ﻧﺘﻮﺍﻧﻢ
ﮔﻨﺠﺸﮏ ﺩﻟﻢ ﺩﺭ ﭘﯽِﺍﻧﮕﻮﺭِ شرابی ﺳﺖ
لبهاﯼ ﺗﻮ شهد است ﻭ ﻣﮑﯿﺪﻥ ﻧﺘﻮﺍﻧﻢ
ازبس کهبیفتاده بهرعشه دل ودستم
گیسوی تو را شانه کشیدن نتوانم
ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﻋﺼﺎ ﺗﮑﯿﻪ ﮐﻨﻢ ﺗﺎ ﮐﻪ ﻧﯿﻔﺘﻢ
از دست ِ غم و غصه دویدن نتوانم
در بهمنِ پر حادثه شلاق خشونت
بر بال و پرم زد که ﭘﺮﯾﺪﻥ ﻧﺘﻮﺍﻧﻢ
گیرم که شدم تندری از بادِ گریزان
ﺩﺭ ﺩﺍﯾﺮﻩ ﯼِ ﺑﺴﺘﻪ وزیدن ﻧﺘﻮﺍﻧﻢ
بانو عسلم چشم امیدم به تو باشد
بازآ که دل از دوست بریدن نتوانم